ابوطالب (ع) نسبت به آن حضرت چنان مهرباني ميکرد که مادر شيرده به طفل شيرخوارش.
در طبقات ابن سعد آمده است: آن قدرکه ابوطالب (ع)، محمد صلیاللهعلیهوآله را دوست داشت و به او محبت ميورزيد، فرزندانش را دوست نداشت، نميخوابيد مگر اين که محمد صلیاللهعلیهوآله در کنارش باشد، و هر گاه از خانه بيرون ميآمد حضرت را با خودش همراه داشت (يعني هميشه ملازم و مراقب رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بود). ابوسفيان براي از بين رفتن مجد وعظمت بني اميه و پيروزي پيامبرصلیاللهعلیهوآله ترسان بود، اما ابوطالب (ع) معتقد بود که در پيروزي برادرزادهاش مجد و شرف دايمي وجود دارد؛ و چه شرفي براي ابوطالب (ع) بالاتر از اين که خداوند متعال برادرزادهاش را که امانت الهي است به او سپرده و او را براي پرورش و تربيت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله از بين تمامي مردم اختيار فرموده است.
جناب عبدالمطلب و ابوطالب (ع) از همه دانشمندان به مقام پيغمبر صلياللهعليهوآله داناتر بودند و او را بهتر ميشناختند، [چرا که هردو از اوصیای حضرت ابراهیم (ع) بودند.] ولي اين موضوع را از جُهّالِ اهل کفر و ضلال پنهان ميداشتند ابن عباس گويد براي عبد المطلب در سايه خانه کعبه مسندي مي انداختند و بِاحترام او هيچکس روي آن نمي نشست. فرزندانش گرد آن انجمن ميشدند تا رسول خدا صلياللهعليهوآله بيرونميآمد، رسول خدا صلياللهعليهوآله پسر بچه اي بود که از خانه بيرون ميامد و راه ميرفت تا بر آن مسند مي نشست، اين موضوع بر عموهايش گران مييامد، او را ميگرفتند که کنارکشند. هر گاه عبدالمطلب ميديد ميفرمود دست از پسرم بداريد، بهخدا او را مقام بزرگي خواهد بود و روزي آيد که بر همه شماها آقا باشد، من جبهه او را جبهه آقائي بر همه مردم مينگرم، او را با خود ميبرد و با خود بر آن مسند مينشانيد و دست به پشت او ميکشيد و او را ميبوسيد و ميفرمود من هرگز بوسه اي به اين پاکيزهاي و خوشمزهاي نديدهام، تني به اين پاکي نديدهام سپس رو به ابيطالب ميکرد، چون ابيطالب و عبدالله، پدر پيامبر صلياللهعليهوآله از يک مادر بودند و ميفرمود اي ابيطالب اين پسر بچه مقام بزرگي خواهد داشت، او را نگهدار و او را رها مکن. او تنها و يگانه است، چون مادري بِوِي مهربان باش. مبادا چيزي که بدش آيد بِوِي رسد، سپس او را به شانه خود ميگرفت و هفت بار گرد خانه کعبه طواف ميکرد.
عبدالمطلب ميدانست که پيامبر صلياللهعليهوآله از لات و عزي بدش ميايد، چون پيامبر صلياللهعليهوآله، شش سالشان شد در سفري که ايشان را براي ديدن دایی های خود که بني عدي بودند به مدينه برده بودند، مادر بزرگوارشان در ابواء ميان مکه و مدينه وفات يافت، از اين تاريخ پيامبرصلياللهعليهوآله، پدر و مادر خود هر دو را از دست داد ولي عبد المطلب نسبت به ايشان مهربانتر و نگهدارتر شد. وضع اينگونه بود تا وفات جنابعبدالمطلب رسيد، آن بزرگوار، جناب ابوطالب (ع) را خواست.
درحاليكه پيامبرصلياللهعليهوآله را در آغوشگرفته و با مرگ دستبهگريبان گرديدهبود. متوجه جناب ابوطالب (ع) گرديد و فرمود: اي ابوطالب خوب متوجه باش که نگهدار اين دردانه باشي که نه بوي پدر استشمامکرده و نه مزه مهر مادر چشيده! اي ابوطالب متوجه باش که او را نسبت به تن خود چون جگر بداني. من همه پسرانم را واگذاردم و او را به تو ميسپارم زيرا تو از مادرِ پدر او هستي(حضرت ابوطالب و حضرت عبدالله رحمهاللهعليهما هردو از يك مادر بودند)، اگر دوران نبوّتش را درک کردي بدان که من از همه مردم به مقام او بيناتر و داناتر بوده ام و با زبان و دست و ثروت او را ياري کن!
به خدا سوگند او بهراستي بر همهي عرب آقا شود و بزرگي يابد که هيچکدام از اولاد پدرانم نداشتند.
اي ابوطالب من هيچکس از پدران خود را نميدانم که پدرش چون پدر او مرده باشد و مادرش چون مادر او. بزرگی او را در نظر بگير و او را حفظ کن، آيا وصيت مرا پذيرفتي؟ گفت: آري پذيرفتم و خدا را بر آن گواه گرفتم، جنابعبدالمطلب گفت دستت را بهمن بده و با او دست داد و قرار را محکم کرد. سپس فرمود اکنون مرگ بر من آسان شد و پي در پي پيامبرصلياللهعليهوآله را ميبوسيد و ميگفت من شاهدم که هيچکدام از فرزندان خود را نبوسيدم که از تو خوشبوتر و خوشروتر باشند، و آرزو ميکرد که کاش ميماندم تا زمان تو را درک ميکردم، پيامبرصلياللهعليهوآله هشت سال داشتند که حضرتعبد المطلب درگذشت و جناب ابوطالب (ع) همواره ايشان را دركنار خود داشت و يک ساعت از شب و روز از ايشان جدا نميگرديد و هيچکس را نسبت به او امين نميدانست.
عبد الله بن سعيد از بعضي خاندان خود نقل کردهاست که: «براي عبد المطلب جد رسول خدا صلياللهعليهوآله مسندي در سايه کعبه بود که بهاحترام وي هيچکدام از پسرانش بر آن نمي نشستند، رسول خدا صلياللهعليهوآله ميآمد و بر آن جلوس ميکرد، عموهايش او را پس ميکردند (كنارمي زدند) ، جدش عبد المطلب ميفرمود پسرم را واگذاريد، دست بهسر و برش ميکشيد و ميفرمود: اين پسر من مقام خواهد داشت. عبد المطلب هشت سال پس از عام الفيل وفات كرد و پيغمبرصلياللهعليهوآله هشت سال داشت.
عبد الله بن عباس مي گويد از پدرم شنيدم كه ميگفت: چون عبد الله [عليهالسلام] به دنياآمد، ديديم از رخساره اش نوري ميتابد مانند نور آفتاب. پدرم [جناب عبدالمطلب] گفت: اين پسر مقام بزرگي خواهد داشت،
عباس عموي پيامبرصلياللهعليهوآله ميگويد در خواب ديدم که از بيني او پرندهي سفيدي بيرون آمد و پرشکرد تا بهمشرق و مغرب رسيد و سپس برگشت تا بر خانه کعبه افتاد و همه قريش براي او به خاکافتادند، در اين ميان که مردم به وي متوجه بودند يک نوري شد در ميان آسمان و زمين و پهن شد تا بهمغرب و مشرق رسيد. چون از خواب بيدار شدم تعبير آنرا از کاهنه بني مخزوم پرسيدم بهمن گفت اي عباس اگر خوابت راست باشد از او پسري شود (به دنياآيد) که اهل مشرق و مغرب او را پيرويکنند. پدرم گفت وضع عبد الله براي من اهميت پيدا کرد تا آمنه بهترين و خوش خلقترين زنان قريش را بهزني گرفت و چون خودش وفات يافت و آمنه رسول خدا صلياللهعليهوآله را بهدنياآورد. آمدم ديدم همان نور در پيشاني او ميدرخشد، او را در آغوش گرفتم و رخساره اش را نگريستم در او بوي مُشک يافتم و خودم از تندي بوي او مانند يک تكه مشک شدم. آمنه براي من اين داستان را گفت که چون مرا درد زايمان گرفت و حالم سخت شد، غوغا و سخني بگوشم خورد که مانند سخن آدميان نبود در آن حال ديدم پرچم سبزي بر يک دسته اي از ياقوت ميان آسمان و زمين برافراشتهاند و نوري از سر آن تا به آسمان بالا ميرود و کاخ هاي شامات را همه يک شعله نور نگريستم و در اطراف خودم يک دسته پرنده دور مرا گرفته و پر گشوده اند و ديدم کاهنه بني اسد از برابرم گذشت و گفت اي آمنه ميداني کاهنها و بتها از دست پسرت چه خواهندکشيد ... .